آرزوهای جانان

اگر درد داری تحمل کن... روی هم که تلنبار شد دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست... کم کم خودش... بی حس میشود!!!

آرزوهای جانان

اگر درد داری تحمل کن... روی هم که تلنبار شد دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست... کم کم خودش... بی حس میشود!!!

دختر ۱۵ساله: فکر نمی‌کردم ایده احمقانه‌ام اینقدر جالب باشد!؟

فکر نمی‌کردم ایده احمقانه‌ام اینقدر جالب باشد!؟یک دختر ۱۵ ساله هندی موفق به ابداع روشی شده است که با استفاده از آن می‌توان گوشی‌های تلفن همراه را توسط ضربان قلب شارژ کرد.
در این ایده که هم‌اکنون توسط دانشمندان دانشگاه استنفورد در حال بررسی است، ضربان قلب انسان با استفاده از یک مچ‌بند مخصوص به جریان الکتریسیته تبدیل و سپس از این جریان برای شارژ تلفن‌های همراه استفاده می‌شود.
«ساروجینی مهاجان»، یکی از دانش‌آموزان دختر یکی از مدارس مستقر در غرب دهلی‌، ایده این اختراع را از ساعت مچی «بدون نیاز به کوک» خود گرفته است. وی می‌گوید این ایده زمانی به ذهنش خطور کرد که مشغول تماشای همزمان ساعت مچی و تلفن همراه خود بود.

یکی از مدرسان این مدرسه در همین رابطه به روزنامه تلگراف گفت: «وی متوجه شد که ساعتش نیازی به کوک و یا شارژ کردن ندارد و پس از آن تحقیق درباره “شارژ با استفاده از ضربان نبض” را آغاز کرد».

این مدرس اضافه کرد: «وی ایده‌اش را پیش معلم علوم خود برد و معلم نیز آن را به بنیاد اختراعات ملی هند ارائه کرد».

این ایده در وبسایت بنیاد اختراعات به نمایش در آمد و پس از آن بود که توجه دانشمندان دانشگاه استنفورد را به سوی خود جلب کرد.

به نظر می‌رسد که این ابداع چه در کشورهای در حال توسعه که استفاده از تلفن همراه در آن‌ها رو به گسترش است اما برق به میزان کافی وجود ندارد و چه در کشورهای توسعه یافته، ظرفیت بالقوه‌ عظیمی برای رشد داشته باشد.

این دانش‌آموز ۱۵ ساله هندی می‌گوید هرگز فکر نمی‌کرده است که «ایده احمقانه‌اش» مورد توجه یکی از پیشروترین دانشگاه‌های تحقیقاتی جهان قرار گیرد.
وی در این باره می‌گوید: «اگر بتوانیم ساعت‌هایی داشته باشیم که با نبض انسان کار می‌کنند، چرا این ایده را در مورد تلفن‌های همراه عملی نکنیم»؟

کشاورز و الاغ

کشاورز و الاغکشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …..


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟


حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟


درکدام جنگ ناپلئون مرد؟

در اخرین جنگش.

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟

در پایین صفحه.

علت اصلی طلاق چیست؟

ازدواج.

علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟

امتحانات.

چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟

نهار و شام.

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟

نیمه دیگر آن سیب.

اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟

خیس خواهد شد.

یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟

مشکلی نیست شبها می خوابد.

چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟

شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد.

اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست

دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید

کلا چه خوهید داشت؟

دستهای خیلی بزرگ.

اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند

چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟

هیچی چون دیوار قبلا ساخته شده.

چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتونی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟

زمین بتونی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد.

چرا یک دانشجو نمی تواند درس بخواند؟

چرا یک دانشجو نمی تواند درس بخواند؟


سال ۳۶۵ روز است در حالی که:

۱- در سال ۵۲ جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب ۳۱۳ روز باقی میماند.

۲- حداقل ۵۰ روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوامطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگرباقیمیماند.

۳- در هر روز ۸ ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا”۱۲۲ روز میشود. بنابراین ۱۴۱ روز باقی میماند.

۴- اما سلامتی جسم و روح روزانه ۱ ساعت تفریح را میطلبد که جمعا”۱۵ روز میشود. پس ۱۲۶ در روز باقی میماند.

۵- طبیعتا ”۲ ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل ۳۰ روز میشود. پس ۹۶ روز باقی میماند.

۶- ۱ ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چراکه انسان موجودی اجتماعی است. این خود ۱۵ روز است. پس ۸۱ روز باقی میماند.

۷- روزهای امتحان ۳۵ روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس ۴۶ روز باقی میماند.

۸- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم ۳۰ روز در سال هستند. پس ۱۶ روز باقی میماند.

۹- در سال شما ۱۰ روز را به بازی میگذرانید. پس ۶ روز باقی میماند.

۱۰- در سال حداقل ۳ روز به بیماری طی میشود و ۳ روز دیگر باقی است .

۱۱- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم ۲ روز را در بر میگیرند. پس ۱ روز باقی می ماند.

۱۲- یک روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه می توان در آن روز درس خواند؟

تست هوش بسیار ساده!

تست هوش بسیار ساده!

  1. اگر در یک مسابقه ی دو از نفر سوم سبقت بگیرید چندم می شوید؟

2.یک شترمرغ در هر سال چندبار کوچ می کند؟


3.هر خروس روزی چند تا تخم می گذارد؟


4.اگر دو تا پرنده رو درخت باشن به یکیشون تیر بزنیم چند تا رو درخت می مونه؟


5.اگر در یک مسابقه از نفر آخر جلو بزنیم؛ نفر چندم خواهیم شد؟


6.یک آمبولانس برای خاموش کردن آتش باید از چه وسیله ای استفاده کند؟


7.پدر نیکلاس 3 دختر به نام های nana-nono-nona دارد.نام دختر چهارم او چیست؟


پاسخ ها:


1.نفر سوم

2.شتر مرغ کوچ نمی کند!

3.خروس تخم نمی گذارد!

4.هیچی!چون پرنده ی بعدی فرار می کند.

5.نمی توان از نفر آخر سبقت بگیریم چون در این صورت خود ما آخرین نفر می شویم!

6.آمبولانس که آتش را خاموش نمی کند.

7.نیکلاس!

مقایسه دختر و پسر در طرز استفاده از عابر بانک



مقایسه دختر و پسر در طرز استفاده از عابر بانک





پسرها:

۱- با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.

۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن.

۳- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.

۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن.



دخترها:

۱- با ماشین میرن دم بانک.

۲- به خودشون عطر میزنن.

۳- احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.

۴- در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.

۵- در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.

۶- بلاخره ماشین رو پارک میکنن.

۷- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.

۸- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.

۹- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.

۱۰- دنبال کارت عابربانکشون میگردن.

۱۱- کارت رو وارد دستگاه میکنن.

۱۲- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.

۱۳- کد رمز رو وارد میکنن.

۱۴- ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.

۱۵- کنسل میکنن.

۱۶- دوباره کد رمز رو میزنن.

۱۷- کنسل میکنن.

۱۸- مبلغ درخواستی رو میزنن.

۱۹- دستگاه ارور (خطا) میده.

۲۰- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.

۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده.

۲۲- بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.

۲۳- پول رو میگیرن.

۲۴- برمیگردن به ماشین.

۲۵- آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.

۲۶- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.

۲۷- استارت میزنن.

۲۸- پنجاه متر میرن جلو.

۲۹- ماشین رو نگه میدارن.

۳۰- دوباره برمیگردن جلوی بانک.

۳۱- از ماشین پیاده میشن.

۳۲- کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذاره برای آدم)

۳۳- سوار ماشین میشن.

۳۴- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.

۳۵- احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.

۳۶- میندازن توی خیابون اشتباه.

۳۷- برمیگردن.

۳۸- میندازن توی خیابون درست.

۳۹- پنج کیلومتر میرن جلو.

۴۰- ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)

خانه دوست کجاست؟

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند.

شرط وارد گشتن

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم  ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

"خانه دوست کجاست؟"

«فرق شب امتحان دخترها و پسرها»

خوابـگاه دخــتـران ( شب )
سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان رو زدن تــو بُــرد. منــی که از ۶ مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد ۲۰ سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده ۱۹!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم… گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد)

بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم ۸ دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط ۸ دور… (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم… دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط ۷ – ۸ دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگت پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت ۵/۷ بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد… نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم ۱۹ بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)



خوابــگاه پســران ( همان شـب)

سکــانـس دوم: (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی… شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره… منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه ۱۰ دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. بچه های کلاس مـا که مثـل بچه های شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری…

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون… اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه….. .!!!
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.


جوک های تازه



«تازه ترین جوک های سال91»


1.آیا می‎‏دانید که دلفین‏ها آنقدر باهوشند که در طی چند هفته می‏توانند انسان‏ها را طوری تربیت کنند تا روی لبه استخر بایستند و برای آن‏ها ماهی پرت کنند؟


2.ترکه سخنران بوده : حضار محترم! ببخشید که زیاد صحبت کردم. آخر من ساعت ندارم.

یکی از حضار : بی انصاف ! ساعت نداری، تقویم که پشت سرت هست.


3.یه نفر میره جبهه میبینه چند نفر خیلی سست راه میرن، بهشون میگه: شما چرا اینطوری راه میرین؟ میگن: ما رو «شیمیایی» کردن، میره جلوتر میبینه یه نفر. داره شل میزنه. بهش میگه: تو چته؟ .... میگه: منو رو «فیزیکی» کردن !!



4.به یکی میگن یه موجود نام ببر ، میگه یخ ... ، میگن آخه یخ که موجود محسوب نمیشه ، میگه چرا من خودم صد بار دیدم نوشتند یخ موجود است!



5.موضوع انشای غضنفر اینا: آیا تا به حال یه وقت خدایی نکرده زبونم لال دچار احساس غیر قابل توصیفی شده اید؟ آنرا با درج عکس توصیف کنید!



6.می دونی خط فاصله ی بین گریه و خنده چیه؟ (دماغ!)



7.میدونی چرا دنیا دیگه مثل تو نداره؟چون سال هاست که نسل دایناسورها منقرض شده!



خندیدن حق مسلم ماست!



عطر خوش بهار

«عطر خوش بهار»

همه ساله با فرارسیدن زمستان، فروغ زندگی از سیمای طبیعت رخت برمی بندد و افسردگی و پژمردگی جای آن را می گیرد و طبیعت به شکل موجودی بی جان درمی آید. چند وقتی است که دیگر سرمای هوا را احساس نمی کنم،چون اکنون تنها بوی خوش بهار است که به مشام می رسد.هر گاه که به درختان بی برگ و بار می نگرم به این می اندیشم که چند وقت زمان می برد تا با آمدن عید درختان جامه ی سبز بپوشند و شکوفه دهند.


به نظر من کودکان نیز مانند این درخت ها هستند؛چون با آمدن عید  لباس های نو می پوشند و استعداد هایشان هم در این موقع - که بچه ها بیشتر وقت خود را با والدین خود سپری میکنند - مانند غنچه های بسته شکوفا می شود.


بهار که از راه میرسد حیوانات از خواب زمستانی خود بیدار می شوند و بلبل ها و پرنده ها آوازی نو سر می دهند.


واقعا که این عید چقدر چیز عجیبی است.هیچ چیزی نمی تواند به اندازه ی نوروز بر روی ذهن و فکر مردم به این خوبی تأثیر مثبت بگذارد ! انگار که خداوند هر سال در این موقع مردم را دوباره متولد می کند و به آن ها هستی می بخشد. با دیدن بهار، رحمت و محبت خداوند را به یاد می آوریم.


بهار با نوروز، فصل شکوفایی و احیا آغاز میشود. شاعران لطیف طبع پارسی زبان، با ستایش از بهار، دیگران را به توجه کردن به این جلوه زیبای پروردگار و غنیمت شمردن لحظه های آن، فرامی خواندند.


یکی از آداب و رسوماتی که ما ایرانیان در این باره به جا می آوریم، دید و بازدید یا همان صله رحم است. به همین دلیل عید نوروز، چیز خوبی است. وسیله ای است که با آن دل ما شاد می شود وانسان ها با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند. به دید من انسان باید با آشنایان خود رفت وآمد بکند تا بتواند از وجود آن ها استفاده ی لازمه را ببرد.



بچه های عزیز، بیایید تا عید امسال را در کنار هم و با هم جشن بگیریم تا بتوانیم سال جدید را با آشتی و صمیمیت آغاز کنیم.


عیدتان مبارک!