آیا می دانید که . . . ؟
اگر در منطقه ای با آسمان بدون ابر و غبار زندگی کنید می توانید هرشب حدود ۲۵۰۰ ستاره را بدون هیچ وسیله خاصی ببینید ؟
آیا میدانید که . . . ؟
اگر هر ستاره به اندازه یک دانه شن بود می شد این ستاره ها را به جای تمام شن های ساحلی دریاها ریخت؟
آیا می دانید که . . . ؟
فاصله کره خورشید تا زمین ۱۵۰ میلیون کیلومتر است ولی مدت زمان رسیدن نور آن به زمین تنها ۸ دقیقه است ؟
آیا می دانید که . . . ؟
تعداد ستاره های کهکشان راه شیری آنقدر زیاد است که اگر آنها را بین ۷ میلیارد نفر تقسیم کنیم به هر نفر ۲۰۰ ستاره می رسد؟
آیا می دانید که . . . ؟
در فضا صد میلیارد کهکشان وجود دارد و تقریباْ در هر کهکشان صد میلیارد ستاره است؟
رفیق نیمه راه
در زمانهای قدیم دو دوست بودند که با هم زندگی می کردند. روزی از روزها آن دو تصمیم گرفتند با هم به دور دنیا سفر کنند .
رفتند و رفتند تا به بیشه ای رسیدند. . . ناگهان چشمشان به خرس بزرگی افتاد که به طرف آنها می آمد. آن دو از ترس جانشان به سوی درختی دویدند و یکی از آنها به سرعت از درخت بالا رفت . اما دیگری از بس چاق بود نتوانست از درخت بالا برود و همان پایین ماند و با التماس از دوستش می خواست که به او کمک کند تا بتواند از درخت بالا بیاید.
اما دوستش می گفت: نمی توانم به تو کمک کنم چون اگر تو هم بالای درخت بیایی ممکن است شاخه بشکند و من هم گیر خرس بیفتم و طعمه او شوم.
دومی همین طور که فکر میکرد چکار کند ناگهان به یاد پدربزرگش افتاد که به او گفته بود خرس ها به مرده کاری ندارند. پس با زرنگی پای درخت دراز کشید و خودش را به مردن زد. چند لحظه بعد خرس سرش را کنار صورت او برد و وقتی دید مرد جوان اصلاْ تکان نمی خورد با بی اعتنایی راهش را کشید و رفت.
بعد از رفتن خرس مرد دیگر از بالای درخت پایین آمد و با کنجکاوی از دیگری پرسید: خرس در گوش تو چه گفت؟ ؟ !!
مرد جواب داد: خرس به من گفت
هرگز با کسانی که فقط رفیق روز خوشی تو هستند دوستی نکن . .
این را گفت و راهش را گرفت و رفت
نویسنده : جانان بهجو
خانواده پر جمعیت ما
دیروز در خانواده پر جمعیت ما یک روز خاص بود .
سالگرد ازدواج مامان و بابا
ما بچه ها یعنی : جانان * باران * پویان * پوران * توران و شایان تصمیم گرفتیم که برای جشن سالگرد ازدواج مادر و پدرمان آنها را شاد کنیم.
پس جلسه ای گذاشتیم تا وظایف هر کس را مشخص کنیم.
جانان گفت: من به این مناسبت یک نقاشی قشنگ می کشم.
باران گفت : من یک شعر می گویم
پوران گفت: من هم یک شعر دکلمه می کنم.
توران گفت: من خانه را به زیبایی تزیین می کنم.
پویان گفت: خرید کیک این جشن هم با من
شایان گفت: من هم برایشان یک کارت تبریک زیبا درست می کنم.
* * * * * * *
وقتی تمام این کارها تمام شد مادر و پدر به خانه آمدند و بی خبر از همه جا از دیدن آن همه شور و شوق غافلگیر و هیجانزده شدند.
ما بچه ها خوشحالیم که توانستیم آنها را خوشحال کنیم.
من فکر می کنم اگر هر کاری هم برای آنها انجام دهیم باز هم در برابر زحمات آنها ناچیز است.
شما چطور فکر می کنید؟
این داستان تخیلی است