من عاشق چیز های ترسناکم! چه فیلم باشن چه کتاب و چه ماسک! چند وقتیه که شروع کردم به نوشتن کتاب های ترسناک.تصمیم گرفتم که چند تا از کتاب هایی رو که نوشتم براتون توی این وبلاگ به اشتراک بزارم.امیدوارم که لذت ببرید.سوزان خیلی ترسیده بود.در خیابان ها پرسه می زد و به دنبال پناه گاهی امن برای خواب می گشت.هوا خیلی سرد بود و سوزان همواره در حال لرزیدن بود.او از وقتی که پدر و مادرش رو از دست داده بود زندگی رو همینطور می گذروند.او حتی بعضی وقت ها برای آن که خودش را سیر کند مجبور به دزدی می شد.او به تازگی راهی برای امرار معاش پیدا کرده بود و آن هم گل فروشی بود اما به اندازه ی کافی برای سوزان در آمد نداشت.این شب برای او بسیار غیر قابل تحمل شده بود چون که او صداهایی می شنید و احساس می کرد که کسی اون رو تعقیب می کنه.او پارچه ی سیاه را دید که صورت خبیس عمویش را در برگرفته بود.عمویی که باعث مرگ والدین سوزان شده بود.سوزان زمزمه می کرد:«عمو...شما زنده اید؟»در همان لحظه عموی سوزان ، دیوید خنده ای شیطانی سر داد و گفت :«دخترک نفرین شده...من باید تو را از بین برم.اما نگران نباش اجازه نمی دهم که زیاد درد بکشی.»با این حرف عمو سوزان به سرعت به سمت در رفت اما دیگر دیر شده بود.دیوید در را قفل کرده بود.ناگهان سوزان در دیگری را در آن سوی خرابه دید و به سرعت خود را به آن رساند.در را باز کرد و پس از بیرون رفتن آن را پشت سر خود قفل کرد.اما سوزان وقتی که بر گشت پیرزنی را دید که در اتاقی با او محبوس شده بود.دخترک به پای پیرزن افتاد و شروع کرد به گریه کردن.پیرزن در کمال ناباوری سعی کرد سوزان را آرام کند و او را نوازش کرد.سوزان خیلی شوکه شده بود.پیرزن به سوزان گفت:«اسم من مارتاست.من هم مانند تو اینجا گیر افتاده ام.سوزان پرسید:«شما چند وقته که اینجایید؟»مارتا آهی کشید و گفت:«کودکی بیش نبودم که به این خرابه آمدم اما تا به حال نتوانسته ام از دست آن مرد خبیس فرار کنم.من در تمام این سال ها خودم را با خوردن حشراتی که از زیر دیوار به این جا می آیند سیر می کنم.فکر می کنم که تو بتوانی از زیر دیوار به بیرون فرار کنی.برو و سرنوشت خودت رو نجات بده.»سوزان گیج شده بود و نمی خواست که مارتا را رها کند اما عموی او در را شکست و داخل اتاق شد و سوزان مجبور شد که خرابه را ترک کند.در حالی که سوزان با سرعت می دوید صدای جویده شدن استخوان های مارتا هم به گوشش می رسید.سوزان آنقدر دویو تا به قبرستان رسید.وقتی که وارد آن جا شد احساس کرد که کس پشت سر اوست و او وقتی که برگشت با موجی از مرده های متحرک روبه رو شد.او تصمیم گرفت که خود را تسلیم آن ها کند اما در همان لحظه ترنی از بالای سر او رد شد که طنابی بلند به آن آویزان بود.سوزان هم طناب را گرفت و با خوشحالی درون آن نشست.اما متوجه شد که در ترن با دختر و پسر گرگی همسفر شده است.آنها به سوزان هجوم آوردند و سوزان مجبور بود که فرار کند.آن گاه تصمیم خودش را گرفت و درون دریا شیرجه زد.کنده ی درختی را گرفت و روی همان به خواب رفت.صبح که بیدار شد درون بندرگاه بود.همان طور که در ساحل قدم می زد مردی پولدار و ثروتمند را دید و به این امید که به وی کمک می کند ماجرای زندگی اش را برای مرد شرح داد اما از شانس بد وی مرد برده فروش از آب در آمد و وی را به اسارت گرفت.او در فکر فرو رفته بود که ناگهان مرد به سراغ او آمد و گفت:«دخترک خوش شانسی هستی.همین حالا با صاحب جدیدت برو.»اما سوزان از دیدن صاحبش بسیار شوکه شد!او عمو دیوید بود.دیوید با عصبانیت سوزان را با خود به کلبه ای نفرت انگیز و وحشت ناک برد و به او گفت:«من تصمیم گرفته ام به تو کمک کنم.من از کشتن آدم ها لذت می برم و تو باید با قیافه ی معصومت آن ها را به این کلبه بکشانی تا من آن ها را از بین ببرم.نظرت چیست؟»دخترک گفت :«با آن که میدانم در برابر تو هیچ قدرتی ندارم اما می خواهم که با شرافت بمیرم و با پلیدی زندگی نکنم.»عمو دیوید هم تصمیم گرفت که دخترک را از بین ببرد.دخترک هنوز امید داشت و فکر می کرد که خوبی بر بدی پیروز می شود.همان طور که در کتاب ها خوانده بود.اما دیوید او را به دار آویخت و سوزان متوجه شد که دوره و زمانه سالهاست که عوض شده است.»