به من بگو
مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش
حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود .
اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و
اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ، بالاخره پدر و
مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز
مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .
آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را
روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه
؟ من داره یادم میره !