اگر درد داری تحمل کن... روی هم که تلنبار شد دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست... کم کم خودش... بی حس میشود!!!
درباره من
در روز 17 مهرماه 1379 با گریهای گوش آزار پا به این دنیای خاکی گذاردهام. دارای شخصیتی اجتماعی و تقریبا پر حرف هستم، و دوستان صمیمی من هستی و ریحانه هم کلاسی هایم در مدرسه هستند. هرچند در کار خود سختگیر و جدی هستم و تمام تلاشام را میکنم تا وظیفهام را به درستی و بینقص انجام دهم، در دیگر جنبههای زندگی انعطاف پذیر بوده و قوانین و عرفیات را چندان جدی نمیگیرم.
به کتاب خواندن علاقهی بسیار دارم. در کنار ادبیات جدی، گریزی هم به ادبیات فانتزی/تخیلی میزنم.سرگرمیهایم شامل کتاب خواندن، گوش سپردن به انواع موسیقی و یادگیری مطالب جدید میشود.
دوست دارم به آرامی قدم بزنم و در کنار هیاهوی ماشینها و عجلهی آدمها، کمی احساس آرامش کنم.
ادامه...
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!» مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»