رفیق نیمه راه
در زمانهای قدیم دو دوست بودند که با هم زندگی می کردند. روزی از روزها آن دو تصمیم گرفتند با هم به دور دنیا سفر کنند .
رفتند و رفتند تا به بیشه ای رسیدند. . . ناگهان چشمشان به خرس بزرگی افتاد که به طرف آنها می آمد. آن دو از ترس جانشان به سوی درختی دویدند و یکی از آنها به سرعت از درخت بالا رفت . اما دیگری از بس چاق بود نتوانست از درخت بالا برود و همان پایین ماند و با التماس از دوستش می خواست که به او کمک کند تا بتواند از درخت بالا بیاید.
اما دوستش می گفت: نمی توانم به تو کمک کنم چون اگر تو هم بالای درخت بیایی ممکن است شاخه بشکند و من هم گیر خرس بیفتم و طعمه او شوم.
دومی همین طور که فکر میکرد چکار کند ناگهان به یاد پدربزرگش افتاد که به او گفته بود خرس ها به مرده کاری ندارند. پس با زرنگی پای درخت دراز کشید و خودش را به مردن زد. چند لحظه بعد خرس سرش را کنار صورت او برد و وقتی دید مرد جوان اصلاْ تکان نمی خورد با بی اعتنایی راهش را کشید و رفت.
بعد از رفتن خرس مرد دیگر از بالای درخت پایین آمد و با کنجکاوی از دیگری پرسید: خرس در گوش تو چه گفت؟ ؟ !!
مرد جواب داد: خرس به من گفت
هرگز با کسانی که فقط رفیق روز خوشی تو هستند دوستی نکن . .
این را گفت و راهش را گرفت و رفت
دختر خوبم
این قصه رو همیشه تو ذهنت داشته باش و در کنار اعتمادی که لازمه به دوستانت داشته باشی با چشم باز عمل کن و بدون
این سختی هاست که دوستان و دوستداران واقعی تو رو بهت نشون میده
که امیدوارم من همیشه اولی باشم
ببین تو خط سوم فکــــــــــــــــــــــــــــــــــر کنم
.

کلمه ی ((آنها)) را ((آنه)) نوشتی حالا من میگم ویرایشش کنی بهتره
من که میگم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی قشنگ بود
حالا اگه نظر خوانندگان وبلاگت را هم ببینی بــــــــــــــــــــــــد
نیست
منتظر مطالبت هستم
من این داستان رو شنیدم .
.
منظورم اینه که کتاب داستانش رو دارم
ولی بازم مثل همیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه قشنگ بود
سپهر