آرزوهای جانان

اگر درد داری تحمل کن... روی هم که تلنبار شد دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست... کم کم خودش... بی حس میشود!!!

آرزوهای جانان

اگر درد داری تحمل کن... روی هم که تلنبار شد دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست... کم کم خودش... بی حس میشود!!!

خانواده پر جمعیت ما

نویسنده : جانان بهجو



خانواده پر جمعیت ما


دیروز در خانواده پر جمعیت ما یک روز خاص بود .

 سالگرد ازدواج مامان و بابا

ما بچه ها یعنی : جانان * باران * پویان * پوران * توران و شایان تصمیم گرفتیم که  برای جشن سالگرد ازدواج مادر و پدرمان  آنها را شاد کنیم.

پس جلسه ای گذاشتیم تا وظایف هر کس را مشخص کنیم.

جانان گفت: من به این مناسبت یک نقاشی قشنگ می کشم.

باران گفت : من یک شعر می گویم

پوران گفت: من هم یک شعر دکلمه می کنم.

توران گفت: من خانه را به زیبایی تزیین می کنم.

پویان گفت: خرید کیک این جشن هم با من

شایان گفت: من هم برایشان یک کارت تبریک زیبا درست می کنم.


 *‌  *   *   *   *   *   *


وقتی تمام این کارها تمام شد  مادر و پدر به خانه آمدند و بی خبر از همه جا از دیدن آن همه شور و شوق غافلگیر و هیجانزده شدند.

ما بچه ها خوشحالیم که توانستیم آنها را خوشحال کنیم.

من فکر می کنم اگر هر کاری هم برای آنها انجام دهیم باز هم در برابر زحمات آنها ناچیز است.

شما چطور فکر می کنید؟


                                                                                  این داستان تخیلی است

نظرات 3 + ارسال نظر
مامان کتی شنبه 4 دی 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

ای بلا گرفته !

این همه خواهر و برادر و از کجا آوردی شیطون ؟

خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنی با این همه بچه !!!!

سپهر سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.sfm1381.blogfa.com

راســــــــــــــــــــــــــت میگی

Bff یکشنبه 6 فروردین 1391 ساعت 05:29 ب.ظ

این داستان درسته؟!!!!!!!!!!!!!!!¡¡¡!¡!¡!¡¡¡¡¡

حتماً!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد